دی
روز دفاعم بود. روزیکه شبش به فاجعه ترین شکل ممکن گذشت و همسری هرچی که تونست بهم گفت.
روزیکه کلا همسری روح منو کشت. گفتم شرایط روحیم به چه دلایلی بد بود. همش منتظر شب دفاعم بودم تا همسر بیاد و بغلم کنه و آروم بگیرم. آخه دلم خیییلی گرفته بود. مطمئن بودم پوستم پوستش رو لمس کنه آروم میشم. شب قبلش بهش گفتم لباسات رو برات بیارم؟!چون فردا نمیای!
گفت نه. حتما میام خونتون. گفتم داداشت تنهاس خونه. گفت میفرستمش خونه خواهرم
حرف های دلی که نباید گفت...
ما را در سایت حرف های دلی که نباید گفت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : faroosetanha6 بازدید : 22 تاريخ : يکشنبه 18 مهر 1395 ساعت: 15:45